ارديبهشت ، دلگير و ابري
بهار ، مسافري سوار بر باد
بين برگ هاي ريخته ي محبوب
من ناباور و مبهوت
ز ميان زن هاي گريان و سرخ گونه
بر چهره ي بي چروك او
بوسه وداع مي زنم.
دير گاهيست ، گاهي به سراشيبي مرگ مي نگرم
مرگ يك كوه احساس
مرگ درختي با دايره هاي كوتاه عمر
مرگ يك پروانه ي مصلوب در قاب
مرگ يك انسان
كه به آغوش مادرش
خاك ، ناكام باز مي گردد.
وجود مهربان او
كه به برگ هاي ريخته ي پاييز پيوست
در برابر ناقوس خاموش مرگ
بدرقه خاك ها ، با صداي شوم
و گل هاي مزارش
آخرين ياد بود زمين
كه همراهش ساكن ناپيدا مي شود
يك آن...
گرداگرد اطراف روشن من
برهودي تاريك شد و من خموش
به ياد نگاه بي خبر ديروزش
به سراشيبي مرگ مي انديشم...
...اگر كه آيينه تقديرت شكست
آيينه آسمانت صاف باد.
مهد آرامش ات در تاريكي گور ،
سنگين تر از دردهاي زميني ات نيست!
قدم برمي داري به سوي آسمان
خوابي ابدي
دستهايت باز براي بازماندگان
و من دعا گويان اشك مي ريزم.
بدرود...
بدرود پدر بزرگ عزيزم.

توفيق رفيق راهتان باد...