...

تو آشنایی و نا آشنا تویی

تو در وجودم و از من جدا تویی

بر سرنوشت غیر تو سر خم نمی کنم

من تابعم به جبر ، اگر که قضا تویی

قد قامت نماز به بالای قد توست

آنک که استعاره ی من از دعا تویی

وقتی که بی وسیله و بی علت آمدی

بی شک "خود آی" هستی و شاید خدا تویی

کفر است شعر هایم اگر ، کافری خوشا!

شاعر تویی و خالق این واژه ها تویی

غریبه...

بیهوده مرنج از من

راز دل نگفتم اگر با تو

تو آن نبودی

که آن تو باشم!

 

یاد من می افتی هیچ وقت...؟؟؟

 

هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، 

تو او را خراب کردی،

خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم،

 تو دلم را شکستی،

 عشق هر کسی را که به دل گرفتم،

 تو قرار از من گرفتی،

هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم،

 در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی،

 برای دلم امنیتی به وجود آورم،

 تو یکباره همه را برهم زدی،

و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی،

تا هیچ آرزویی در دل نپرورم

هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... 

 تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم

 و به جز تو آرزویی نداشته باشم،

و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم،

و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... 

خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."

 

 

 

خداحافظ برای همیشه...

گلی گم کرده ام

می جویم او را

به هر گل می رسم

می بویم اورا...

 

هرگز فراموش نمی کنم تا آخرین نفسی که کشیدی کنارت بودم و نتونستم کاری برات بکنم!

هرگز چهره ی معصوم و لبخند شیرین آخرین لحظت رو رو فراموش نمی کنم!

هرگز فراموش نمی کنم چقدر راحت ما و این دنیا رو ترک کردی!

هرگز فراموش نمی کنم چه روزی رفتی، روز تاسوعای حسین (ع)!

امیدوارم منو ببخشی!

 

 

روحت شاد مادر بزرگ عزیزم!

 

 

!!My GoD

 

سکوت ما به هم پیوست و ما «ما» شدیم.

تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید.

آفتاب از چهره ی ما ترسید.

دریافتیم و خنده زدیم.

نهفتیم و سوختیم.

هرچه بهم تر، تنها تر.

از ستیغ جدا شدیم:

من به خاک آمدم و بنده شدم،

تو بالا رفتی و خدا شدی.

 

هستم ، اگر نیستم!

برف كم كم آب مي شود!

شب ذره ذره آفتاب مي شود!

و

...دعاهاي هر كس به تدريج

در راه مستجاب مي شود!

 

 

 

غزل زندگيتان بلند و دلنواز باد...

حرف ها دارم...

حرف ها دارم

با تو اي كه مي خواني نهان از چشم

 

هر كجا هستي ، بگو با من.

روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.

آفتابي شو!

رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.

 

روز خاموش است ، آرام است.

از چه ديگر مي كني پروا؟

 

 

غزل زندگيتان بلند و دلنواز باد...

حرف حساب!

شادي را علت باش نه شريك...

 

و

 

...غم را شريك باش نه دليل!

 

 

 

 

 

 

 

 

غزل زندگيتان بلند و دلنواز باد...

 

 

 

 

عشق برای تمام عمر...

پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم هاي پيرمرد را پانسمان كردند سپس به او گفتند:  بايد از تو عكسبرداري شود تا مطمئن شويم جايي از بدنت آسيب نديده باشد. پيرمرد غمگين شد و گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست. پرستاران از او دليلش را پرسيدند. پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود!

پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متاسفم. او آلزايمر دارد. چيزي متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي شناسد!

پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نمي داند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟

 

 

 

 

پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه مي دانم او چه كسي است...!

 

 

غزل زندگيتان بلند و دلنواز باد...

 

 

پروردگارا، مرا به عنصر صلح و آرامش خود بدل كن؛

 

ترس كجاست؟ زماني كه من حامل عشق و دوستي انسان ها هستم.

نفرت كجاست؟ وقتي كه من حامل بخشش و گذشت هستم.

شك و ترديد كجاست؟ زماني كه من جايگاه ايمان هستم.

اشتباه كجاست؟ وقتي كه من حامل حقيقت هستم.

نوميدي كجاست؟ زماني كه من دنيايي از اميد هستم.

تاريكي كجاست؟ وقتي كه من حامل زيباترين ستاره هاي پر نور هستم.

 

 

خدايا...

  ...كمكم كن!

 

 

غزل زندگيتان بلند و دلنواز باد...

کلبه تنهایی من...

من يك چهار ديواري دارم

وشب هايي.

شب هايي كه سياهند

گاه ابري و گاه مهتابي

شب هاي سياه به اميد سپيده مي گذرند

و شب هاي مهتابي...كاش نگذرند!

شب هاي مهتابي با اينكه تاريكند، روشن اند

و شب هاي ابري با اين كه دلگيرند، دست و دل بازند

چون در نهايت مي بارند

و وقتي كه مي بارند، سخاوتمندانه مي بارند

براي همه، يكسان، بدون چشمداشت و پاك

...

و آن هنگام كه قطره ها بر بستر بام مي خوابند

آرامش آن شب را به اين چهارديواري مي آورند

...

من يك چهار ديواري دارم

 

                                         غزل زندگيتان بلند و دلنواز باد

نو بهار...

 

 

با نو شدن سال،

آرزو دارم

خداوند به همه

توان "ديدن" عطا فرمايد-

ديدن تا اعماق واقعيت هاي هستي را.

توان "شناختن" عطا فرمايد-

شناختن درون و بيرون واقعيت ها را.

توان "انديشيدن" عطا فرمايد-

انديشيدن با انچه مي بينيم و مي شناسيم.

توان "دوست داشتن" عطا فرمايد-

دوست داشتن زندگي و زندگان را.

توان "ايستادن" عطا فرمايد-

ايستادگي در مقابل مشكلات را.

توان "ساختن" عطا فرمايد-

ساختن پرشكوه زندگي اي زيبا را.

تا...

خوب ببينيم،

خوب بشناسيم،

خوب بينديشيم و

خوب عشق بورزيم.

و...

زندگي مان را

آن طور كه شايسته "انسان" است-

انسان متعالي-

   بنا نهيم.

 

بهار زندگي انگشتري ات شده

و

نوروز روزگار

نگين آن

نو بهارت نو بهاران

 

توفيق رفيق راهتان باد...

مرا ندید...

 

 

از ديدار كسي مي آيم

 كه رفته بودم باورداشت هايم را با او در ميان نهم؛

 احساسم به روي كاغذ مي  ريزد كه :

 "من او را دیدم

                     او مرا نديد."

 

غزل زندگيتان بلند و دلنواز باد

آخرین کلام...

 

عالم همه در طواف عشق است...

 

...ودايره ي اين طواف امام حسين (ع) است.

 

كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ ...

 

...كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم.

 

 

به فداي لب عطشان حسين

 

توفيق رفيق راهتان باد...

 

THE 15th...

دلا خو كن به تنهايي كه از تن ها بلا خيزد

 

سعادت آن كسي دارد كه از تن ها بپرهيزد

 

 

 

 

توفيق رفيق راهتان باد...

خدایا...

 

 

خداوندا، به من شهامتي عطا فرما تا آنچه را

 

كه نمي توانم تغيير دهم، بپذيرم.

 

تواني عطا فرما تا آنچه را كه مي توانم، تغيير دهم

 

و خردي كه تفاوت بين اين دو را درك نمايم.

 

 

 

                                      توفيق رفيق راهتان باد...

خوشا سرودن ها و آفتابی ها...

ستاره مي گويد

دلم نمي خواهد غريبه اي باشم ميان آبي ها

ستاره مي گويد

دلم نمي خواهد صدا كنم

اما هجاي آوازم به شب مي آميزد

كنار تنهايي

... و بي خطابي ها !

ستاره مي گويد

تنم درين آبي دگر نمي گنجد

كجاست آلاله...

كه لحظه اي امشب رداي سرخش را به عاريت گيرم

رها كنم خود را ازين سحابي ها

ستاره مي گويد

دلم ازين بالا گرفته

مي خواهم بيايم آن پايين

كزين كبودينه ملول و دلگيرم

خوشا سرودن ها و آفتابي ها

 

 

                                         توفيق رفيق راهتان باد...

مـــــــاه عسل...

 

رمضان دعوت است و ما مهمان. رمضان دعوتي است معنوي و ما مهمان خداييم. مگر نه كه مهمان بايد به دلخواه صاحبخانه رفتار كند؟ مگر نه كه هر چه را ميزبان آورد بايد تناول كند و هرجا او گفت آرميد ؟؟!

خدايا...

...من اينك در كجاي جهانم؟؟

...جايگاه من در پهنه خلقت كجاست؟؟

...براي چه آمده ام؟؟

...از كجا آمده ام و به كجا خواهم رفت؟؟

...چگونه ابليس را بشناسم تا از دشمني اش در امان باشم؟؟

...چگونه شيطان را بشناسم و از وسوسه هايش مصون باشم؟؟

 

خداوندا، من در تمام لحظات عمرم اميدوار بوده ام و در فاصله هاي بين حق و باطل، شك و يقين، نور و ظلمت، ضعف و قدرت، خوبي و بدي به ياد تو بوده ام و از تو كمك خواسته ام. تو با ياري كردن سريع، از ورطه اندوه و مشكلات رهايم كرده اي، من هميشه تو را با تمام وجودم احساس كرده ام،ديده ام و مي بينم و باور دارم كه بين من و تو فاصله از مو باريك تر است، بهتر است بگويم بين من و تو فاصله اي نيست.

 

ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب

 

 

 

توفيق رفيق راهتان باد...

گرم یادآوری یا نه من از یادت نمی کاهم...

 

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز ؟؟؟

آفتابي ست هوا ؟؟

يا گرفته ست هنوز ؟؟

من درين گوشه كه از دنيا بيرون است

آسماني به سرم نيست

از بهاران خبرم نيست

آنچه مي بينم ديوارست

هرچه با من اينجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابي هرگز

گوشه چشمي هم

بر فراموشي اين دخمه نينداخته است

اندرين گوشه خاموش فراموش شده ،

ياد رنگيني در خاطر من

گريه مي انگيزد :

ارغوانم آنجاست...

 

توفيق رفيق راهتان باد...

 

کمند عشق...

 خدا مشتي خاك را برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در او دميد و ليلي پيش از آنكه با خبر شود، عاشق شد. سالياني ست كه ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد زيرا خداوند در او دميده است و هر كه خدا در او بدمد، عاشق مي شود.ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان.

 خدا گفت: به دنيايتان مي اورم تا عاشق شويد. آزمونتان همين است : عشق.

و هر كه عاشق تر آمد، نزديكتر است؛ پس، نزديك تر آييد، نزديك تر. عشق، كمند من است. كمندي كه شما را پيش من مي آورد؛ كمندم را بگيريد؛ و ليلي كمند خدا را گرفت. خدا گفت: عشق، گفتگوست، گفتگو با من. با من گفتگو كنيد. و ليلي تمام كلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد.

 خدا گفت: عشق، همان نام من است كه مشتي خاكم را به نور بدل مي كند، و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.خدا به شيطان گفت: ليلي را سجده كن. شيطان غرور داشت، سجده نكرد. گفت: من از آتشم و ليلي از گل. خدا گفت: سجده كن، زيرا من چيزي مي دانم كه تو نمي داني. شيطان سجده نكرد، سركشي كرده و رانده شده و كينه ليلي را به دل گرفت. شيطان قسم خورد كه ليلي را بي آبرو كند و تا واپسين روز حيات فرصت خواست. خدا مهلتش داد، اما گفت: نمي تواني، هرگز نمي تواني ليلي دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من. گمراهي اش را نمي تواني، حتي تا واپسين روز حيات.

شيطان مي داند ليلي همان است كه از فرشته ها بالاتر مي رود، پس مي كوشد بال ليلي را زخمي كند. عمري است شيطان گرداگرد ليلي مي گردد، دستهايش پر از حقارت و وسوسه است. او بد نامي ليلي را مي خواهد، بهانه بودنش تنها همين است، مي خواهد قصه ليلي را به بي راهه كشد.

نام ليلي، رنج شيطان است. شيطان از شيوع ليلي مي ترسد؛ ليلي عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد.

 

 

سالروز انتخاب برگزيده ترين بنده صالح خدا محمد مصطفي (ص) براي هدايت بشريت، بر عالميان مبارك باد.

 

                                    توفيق رفيق راهتان باد...

روز پدر...

 

علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

كه به ما سوي فكندي همه سايه هما را

دل اگر خدا شناسي، همه در رخ علي بين

به علي شناختم من، به خدا قسم خدا را

 

 

 

درخشش ستاره انسانيت، همراه با طلوع عشق و عدالت بر تمام جهانيان مبارك.

 

 

براي او كه صدايش ترنم دلنشين باران و نگاهش فروغ روشن مهتاب است...

...او هماني است كه هر لحظه دلش مي خواهد، همه زندگي ام، غرق شادي باشد !

 

                       باباي عزيزم...

 

        ...روزت مبارك !

 

 

 

توفيق رفيق راهتان باد...

تولد وبلاگ کوچولو...

 

با امروز دقيقاً يك سال ميشه كه شروع كردم و آجر رو آجر گذاشتم و اين كلبه ي كوچيك رو ساختم. كلبه اي كه از حوادث ايام، پيروزي ها و شكست ها و تجربه هاي تكرار نشدني ساخته شده.شيرين ترين و تلخ ترين لحظاتم رو تو اين مدت تو اين دفتر ثبت كردم البته به زبون شعر ها و متن هايي كه اغلب از خودم نبوده ولي با وصف حال منم بي ارتباط نبوده. اين كلبه و مطالبش سوابقي از گذر عمر و در حكم خاطراتي به يادموندني هستند كه وقتي تو ذهنم مجسم شون مي كنم، پي مي برم كه غم و شادي درگذرند، اون چيزي كه مي مونه دست آوردها و خوبي هاست، همونطور كه حالا بعد يك سال اين كلبه براي من ارزش و اهميت خاصي داره و حالا ما شديم براي همديگه دو تا همدم، دو تا دوست خوب و با وفا.

 

 

...و اما درمورد كساني كه براي كلبه من وقت گذاشتند :

اگر من لباسم خاكي شده باشه، يا روي صورتم سياهي نشسته باشه، اين آيينه ست كه زشتيم رو به من نشون داده و از اون ممنون خواهم بود...

اگر دوستي هم منو متوجه بي سر و ساماني احوالم بكنه باهاش دشمني نمي كنم...ازش ممنون هم خواهم بود؛ البته به شرطي كه اين تذكر در جهت ايجاد يك تغيير مثبت در من يا وبلاگم باشه.

 

حرف آخر :

سپيده كه سر بزند...

در اين بيشه زار خزان زده شايد دوباره گلي برويد...

شبيه آنچه در بهار بوييده ايم...

....پس به نام زندگي ، هرگز مگو هرگز.

 

توفيق رفيق راهتان باد...

گنجي به نام مــــــادر...

متشكرم مادرم :

براي همه شب هايي كه تا صبح كنارم بيدار بودي.

براي همه وقت هايي كه مرا در آغوش گرفتي.

براي همه وقت هايي كه به تو احتياج داشتم و تو با من بودي.

براي همه وقت هايي كه باعث راحتي و آسايش من بودي.

براي همه وقت هايي كه به حرف هايم گوش كردي.

براي همه وقت هايي كه نگران من بودي.

براي همه وقت هايي كه مرا به خنده واداشتي.

براي همه وقت هايي كه به من شهامت و جرأت دادي.

براي همه وقت هايي كه برايم شادي آوردي.

براي همه وقت هايي كه دلتنگم بودي.

براي همه وقت هايي كه به من دلداري دادي.

براي همه وقت هايي كه در چشمانم نگريستي و صداي قلبم را شنيدي.

براي همه وقت هايي كه گفتي "دوستت دارم".

 

 

مادرمهربانم ، بهشت خداوند حقت باد.

 

 

 

ميلاد بانوي آب و آيينه بر زنان و

 

مادران ايران زمين مبارك باد.

 

 

 

 

 

 

 

توفيق رفيق راهتان باد...

بغض شب...

هنوزم فكر مرغاي مهاجر به غير از گريه تعبيري نداره...

 

دلم تنگه از اين دنياي فاني...

 

...از اين شبهاي سرد و بي ستاره...

 

 

برو اي آخرين شبگرد عاشق...

 

من اون تبعيدي بارون و رودم...

 

 

 

 

 

 

 توفيق رفيق راهتان باد... 

 

تنهایی...

سكوتي پر هياهو

لحظه اي ارام اما سر به سر غوغا

منم تنها !

ولي...

در چارچوب ذهن نا آرام

صدها چهره مي بينم

يكي شاد و يكي غمگين

يكي در انتظار لطف

و آن ديگر كمي آرام و سرسنگين...

و مي كوشم كه تنها باشم...

اما...

مگر مفهوم دارد يك دل تنها ؟1

...نگاهم را ز هر تصوير مي دزدم

و مي كوشم كه از هر چهره اي آرام بگريزم

... خدايا ...

من گريزانم ز "تن ها "،،،

گريزانم ز " من ها "...

مرا يك لحظه در تنهايي ات بپذير

مرا يك لحظه از اوهام خود برگير

و مي كوشم دگر بار

سكوتي پر هياهو ،

و من در حسرت يك لحظه تنهايي

و من در حسرت يك لحظه شيدايي

لحظه اي خالي شدن از خويش

و پيوندي اهورايي

 

 

توفيق رفيق راهتان باد...

 

زندگی چیست ؟؟!!

  گاهي فكر مي كنم زندگي پلي است ميان تولد و ابديت ، ميان درياي

 

نامفهوم قبل از تولد و دنياي تاريك ازلي...

 

خانه هايي كه يك لحظه روي اين پل قرار مي گيرند و من و تو و ديگران

 

در آنيم...

 

عاشق مي شويم....

      

    شكايت مي كنيم...

         

         گريه مي كنيـــــم...

            

             شكست مي خوريم...

                

                ...و سپس با كوله باري از غم و خستگي از روي آن مي گذريم!!!

                                                        

                                                        توفيق رفيق راهتان باد...

نه وقت سفرت بود چنين زود...

ارديبهشت ، دلگير و ابري

بهار ، مسافري سوار بر باد

بين برگ هاي ريخته ي محبوب

من ناباور و مبهوت

ز ميان زن هاي گريان و سرخ گونه

بر چهره ي بي چروك او

بوسه وداع مي زنم.

دير گاهيست ، گاهي به سراشيبي مرگ مي نگرم

مرگ يك كوه احساس

مرگ درختي با دايره هاي كوتاه عمر

مرگ يك پروانه ي مصلوب در قاب

مرگ يك انسان

كه به آغوش مادرش

خاك ، ناكام باز مي گردد.

وجود مهربان او

كه به برگ هاي ريخته ي پاييز پيوست

در برابر ناقوس خاموش مرگ

بدرقه خاك ها ، با صداي شوم

و گل هاي مزارش

آخرين ياد بود زمين

كه همراهش ساكن ناپيدا مي شود

يك آن...

گرداگرد اطراف روشن من

برهودي تاريك شد و من خموش

به ياد نگاه بي خبر ديروزش

به سراشيبي مرگ مي انديشم...

...اگر كه آيينه تقديرت شكست

آيينه آسمانت صاف باد.

مهد آرامش ات در تاريكي گور ،

سنگين تر از دردهاي زميني ات نيست!

قدم برمي داري به سوي آسمان

خوابي ابدي

دستهايت باز براي بازماندگان

و من دعا گويان اشك مي ريزم.

بدرود...

بدرود پدر بزرگ عزيزم.

 

 

                                                           توفيق رفيق راهتان باد...

 

زمانی برای زندگی...

 

 

دنيايي است در دنيا بودن و زندگي كردن. هر ساختني در كنار هر ويراني، هر برخاستني در كنارهر زمين خوردن كه اگر پرتگاهي هست در كنارش تكيه گاهي هم وجود دارد. وقتي براي آمدن و وقتي براي از دست دادن كه اگر از دست رفتني هست بي شك بازگشتي خواهد بود. وقتي براي اشك ريختن و وقتي براي خنديدن. كه اگر غمي جانسوز مي سوزاند و مي ماند و هست، زماني هم براي خوشحالي است. مطربي برايت مي نوازد، تو همنوا شو با آن و قدر بدان.زندگاني هنر همسفري با رنج است/زندگاني هنر يافتن روزنه در تاريكي است/زندگاني آري گاهي به همين باريكي/در همين نزديكي است.

 

لحظه هايي هست كه بايد نگاه بداري و زماني مي رسد كه بايد به دور بيندازي و فراموش كني.  زمان هايي را به سكوت مي گذراني كه اگر سكوتي هست زيباست و تو وقني براي گفتن مي يابي و مي گويي. زماني براي محبت و زماني براي نفرت كه اگر هست همه الزام است. گاهي مي تواني اين قدر بهتر شوي كه به آسمان برسي. گاهي آنقدر بدتر شوي كه وقتي راه مي روي باز، سنگيني. كه مي نشيني باز، بي طاقتي.

                      

                                                       

 

                                                         توفيق رفيق راهتان باد...

1 اردیبهشت یادآور سالروز پرواز سهراب سپهری...

من مسلمانم.

قبله ام يك گل سرخ.

جانمازم چشمه، مهرم نور.

دشت سجاده ي من.

من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.

در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف.

سنگ از پشت نمازم پيداست.

.

.

.

كعبه ام بر لب آب، كعبه ام زير اقاقي هاست.

كعبه ام مثل نسيم، مي رود باغ به باغ، مي رود شهر به شهر.

.

.

.

 

اهل كاشانم.

پيشه ام نقاشي است:

گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ، مي فروشم به شما

تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است

دل تنهايي تان تازه شود.

.

.

.

چتر ها را بايد بست،

زير باران بايد رفت.

فكر را،خاطره را،زير باران بايد برد.

با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت.

دوست را، زير باران بايد ديد.

عشق را زير باران بايد جست.

 

ترانه ی میـــلاد...

 

و انسان هرچه ايمان داشت پاي آب و نان گم شد

زمين با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد

شب ميلاد بود و تا سحرگاه آسمان مي رقصيد

به زير دست و پاي اختران،آن شب زمان گم شد

شب ميلاد در چشم تو خورشيدي تبسم كرد

شب معراج، زير پاي تو صد كهكشان گم شد

ببخش-اي محرمان در نقطه ي خال لبت حيران-

خيال از تو گفتن داشتم ، اما زبان گم شد

 

         چه دعايي بهتر از اين

              خنده ات از ته دل

                   گريه ات از سر شوق

                       نبود هيچ غروبت غمناك.